سفر...
میخوام سفری کنم در ته نیومدن که دور بشم برای همیشه از این سرزمین چاره ای ندارم جز دل بریدن و رفتن تا همیشه طوری که معنی برگشت رو نفهمم روی دیوار ها یادگاری نمینویسم تا که کسی نخونه تا دیوار هم خاطرمو رو خودش نگه نداره میخوام از تموم یاد ها برم و دیگه بر نگردم تا کسی منت جای منو تو قلبش بهم نزاره نمیخوام حتی نگاهی پشت سرم واسم اشک بریزه وقتی رفیقی رو از دست بدیم فقط با خاطراتش زندگی میکنیم و حسرت یه بار دیدنش هرجا که باشم فکر این جا نخواهم بود تا روزی برسه که دوباره یکی پیدا بشه خاطرات این جارو برام تکرار کنه خیلی دلم هوای بچه گیهامو کرده ولی حیف که اونا هم جزو خاطراتن خدایا چقدر مهربونی که حتی بندت هم جرات گناه کردن به خودش میده خاطره یعنی چی؟ یعنی اشک بریزی و بگی یادش بخیر یعنی این که به یاد چیزایی که داشتی و از دستشون داری بشینی غصه بخوری دیگه حتی گریه کردن هم آرومم نمیکنه خسته شدم بس که اشکامو پاک کردم خدایا کی وقت رفتن میشه دارم از غم اسیری میمیرم قصد برگشتن ندارم پس یادگاری هم نمیزارم